شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.
مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی، یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.
شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
این احساس، در وجود همه ما هست، اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!
نظرات شما عزیزان:
نرجس
ساعت19:45---3 مرداد 1391
زیبا بود دددددد.
از این متن خیلی خوشم اومد
ساناز
ساعت16:09---28 تير 1391
رشته ی محبت را باید به ضریح دلی بست
که خیال کوچ کردن نداشته باشد...
|